از اینجا به بعد هیچ کدام از دلنوشته هایم نامی ندارند . 

هیچ گاه نتونستم برایشان نامی انتخاب کنم .  

آنقدر اون روزها به کندی گذشتند که گاهی فکر می کنم سالها با هر ثانیه اش زیسته ام .  

نمی دونم این چه حکایت عجیبی است که انسانها لحظات پر دردشان را دیرتر از لحظات شادشان فراموش می کنند..... 

به هر حال زندگی با سرعت خودش می گذره و اگر نتونم به پاش برسم بیشتر از این باختم .

....

 

غمگین روزهای خوشم  

غمگین روزهای گذشته  

چقدر پاک بودند 

صدایت چه مشتاق بود و سکوت من پراشتیاق 

عطر تو هر روز در تمام تنم می پیچید 

و چه لذتی داشت تنفس تن تو. 

بازدم تو دم من بود 

و چه دلخوش بودم به دمی گرم . 

سینه ات ماوای سرم بود  

و چه دلخوش بودم به جایگاهی امن . 

و کنون  

و کنون که بودن یا نبودنم برای تو همسانی است.  

کنون که خواسته هایم با گوشه چشمی گذشتنی است.

کنون که دیگر حرمت اشکم نیز مهر شکست می خورد ....... 

چه سود از زندگی ؟؟؟ 

چه لذتی از با هم بودن ؟؟؟ 

چه امیدی به آینده ؟؟؟؟ 

که آینده ما در دست دیگران است .......  

                                                       "   آبادان -80 ساعت 2:25 شب"

رساتر از فریاد

 

دلم از این هوا گرفته است  

نفسم آغشته در هوایی مه آلود است  

چاره دیگری نمی جویم  

جز تنفس در این هوای غم آلود 

 

شادی اشعه زودگذری است  

از ورای غبار نگاهها . 

 

رویاهایم رفتند  

آرزوهایم پرکشیدند . 

 

خدایا چقدر از تنفس در این هوا بیزارم . 

چقدر دلتنگ سخنان شادم . 

دیگر اشکهایم نیز به فریادم نمی رسند  

نه فروکش التهاب و آتشند  

نه رخنه ای در دل خاموشانند . 

 

می ترسم  

از تجربه ای تازه می ترسم  

 

می خواهم بازگردم  

خدایا  

می خواهم بازگردم  

باز به همان هوای خوش 

باز به همان رقص شادی ها  

باز به همان بوسه های گرم پدر 

باز به همان نوازش های دست مادر  

 

بس است دیگر 

اینجا خیلی تنگ است  

دیگر هوایی نمانده .  

                                                                                          " آبادان - سال 80 "