هر روز دفتر شعرم از یاد تو پر می شود و من خالی.
هر شب دستهای تو، خواب مرا می رباید
و من
به انتظار سپیده صبح ، لحظات می شمارم .
شماره زدن روزها و ساعات ،جزئی از من شده اند
ومن ، تنها به گذر آنها دلخوشم .
دوگانگی کلام تو
چه ظالمانه مرا در خود گم می کند
پر پروازدادن
یا محبوس قفس طلایی ساختن
آوای را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست .
با تو چه بگویم؟
از که بگویم؟
که تو خود واقفی به تمام نگفتنی ها
که تو خود آگاهی به تمام لحظات زندگیم .
اگر چه این دانستن ، بستن زنجیرها باشد .
اگر چه گفتن تو ، پایبندی باشد که خود ، آگاهم .
اگر چه پرسیدن تو، هراس باشدکه خود، دارم .
اگر چه تاکیدات تو، آزردگی باشدکه بیزارم.
پس سکوت را به لب زدن
و پیام را به گوش سپردن
و قلب را به اراده گرفتن
از ضربان ها و طپش های بی هنگام
بهترین راهی ست که طی باید کرد
تا بینا شدن چشم ها و شنوا شدن گوش ها .